پشت روز روشنم...
چه تنها ماندی ای دل....تنهای تنها...بدون تن ها....
سکوت...سکوت وسکوت...و هجوم برگ های پاییزی...
کمی با من مدرا کن....
چشمانت را میبندی....و شب,آغاز میشود...
گاهی یک نگاه...و تنها وتنها وتنها فقط یک نگاه....
بیا بگشای در...بگشای...سلامم را تو پاسخ گو...
چقدر دلگیره شادی توی غربت...
و گریه های بر تنهایی خود...
سلام, ای بغض پاییزی...
خانه دوست.....کجاست؟
از خون جوانان وطن لاله دمیده....
آخرش تو هم رفتی ,ستاره شهریوری پاییزی من.....
کم کم داره تموم میشه...چیزی نمونده, این نفس های آخر رو هم دووم بیار, اما...
ترجیح میدادم با او در خواب باشم تا با دیگری در رختخواب...اما حیف!
اما تنها این مهمه که چون کوه پر غرور استوار بشی حسرت همه...تکیه گاه همه..فقط باور کن هستی,که میتوانی.
هنوزم خیلی مونده....کوتاه کردی رفت!!!!به همین سادگی؟ تازه اولشه.
یادش بخیر محرم های بچگیمون...زندگی بود.
شکرت که هنوز اینقدر خوشی ندیدم که بخوام بیشتر اینجا بمونم...
خدایا...تو چقدر دشمن داری آخه.....!
ترسهایم را که میبینم بیشتر میترسم از ترس ها و از دیدنشون در برابرم!!!...
این روزها که میگذرد...فقط دوست دارم بگذرد این روزها...
خُدام همون خدایی که ....{مکثی کوتاه}.......بگذریم.
ای لعنت به هرچی آدم بزدله راحت طلبه که راحت زندگیشو میکنه و بد بختی های مردم توجامعه واسش حاشیه است..بود و نبودشون هیچ خارشی هیچ جاییشون نمیندازه...
سرت رو بنداز پایین.اینجوری کمتر از من خجالت میکشی..بنده ام...!
آخرش مرگو میبوسی/تویه عزلت محبت/سوته دل میون رقصی..حس میشی مثل یه غیبت!
شد که شد..دیگه شده چه میشه کرد؟
من اومدم..تحویلم میگیری یا برگردم ..(خدایا)
دل که نازک تر از شیشس..وقتی شکست دیگه شکسته...
آنجا که آخر به پایان میرسد..آغاز نام کوچک من است...واین بود حدیث تنهایی/
پیش میاد خب...گاهی!
تو لحظه های زندگی آدمها گاهی خسته اند...گاهی هم میخنند ولی...اغلب دلشکسته اند/
و فهمیدم محبت تاوان انسان های هبوط کرده در زمین است...وهجران دلیل غیرت خود خدا! سختر از اینم میشد که بشه؟
دیگران که دیگر بودند که گمان بردند این دیگری از ما نیست دگر، تو چرا؟...
آخرش از زخمم یاد نگرفتم که دردمو نخورم ...بگم آخ...
منو کوچه..منو رفتن..منو بغض دلشکستن...به همین سادگی/
به باد سلام کن باد بادک....تو را نمیخواهد هیچ دستان کودک...و حکایت قریب دستان خالی/
بهار انگار حواست را پرت کرده..نمیدانی زمستان سرد وتاریک است ,نمیدانی در غروب تاریک یک دریا..همه راه ها برای تو باریک است...
و باز هم با خیال تو...این لحظه های آخر.
دوباره هوس..وسوسه..لذت یک گناه ومَنی که دیگر توان طاقتم نیست وصدای خُرد شدنم را میشنوم...
چقدر خستم ..یک لیوان چای وسیگار بعدش...وبا ترانه ها ی نگفتم خوابم میبره...
خدایا...از تو یکی توقع دارم ها...مگه چند تا مثه تو دارم؟